پنجره



هنوز که هنوز است با این که وارد زمستان شدیم هوای تهران برایم به اندازه شب اغتشاشات آبان ماه سرد نشده. شاید دما سنجم خراب شده و سرما را احساس نمی کنم یا شاید آن شب ها لباس گرمی نمی پوشیدم به هر حال انگار سردترین شب های عمرم بودند،‌ از اینها بعید نیست! چه بسا خودشان هوا را سرد کرده بودند تا معترضین(که عده ای شان اغتشاشگر بودند) از فرط سرما هم که شده به سرپناه هاشان روی آورده و دست از سرشان بردارند:-)
بعضی شب های سال، شب های خیلی سردی هستند مثلاً شب چله ای که پدری از شرم به خانه نمی رود تا خدای ناکرده با همسر و فرزندانش چشم در چشم نشود! یا همین امشب وقتی زباله جمع کن داشت از زباله های دانشگاهمان جلوی چشمم ظرف های پلاستیکی که خودمان داخلش غذا خورده بودیم را جدا می کرد هوا به قدری سرد بود که اگر اشکی جاری می شد برف بر روی گونه ها می نشست، یا موارد مشابه که همه تان در زندگی دیده اید و هرکدامتان به اندازه ای سردتان شده است.
اما بعضی از سرماها جنسشان متفاوت است ایجاد این نوع سرما را همه بلدیم نیاز به این نیست که حتما وضع مالی شگفت انگیزی داشته باشیم یا بالادستی باشیم و مقامی داشته باشیم که باعث به وجود آمدن فقر طبقاتی شویم و با بی عدلی مان دو سه نفری سردشان شود، فقط کافیست یک کلمه نادرست را در یک مکان اشتباه به زبان بیاوریم تا در جان رفیقمان چنان سرمایی وارد کنیم که مانندش صدسال دیگر هم در قطب جنوب پیدا نشود! این سرما از بیرون آزار نمی دهد! گوش و بینی را سرخ نمی کند! لرزش به جان آدم نمی اندازد! برای از بین بردنش پتو و بخاری کفایت نمی کند، اگر اشکی بر دیده ات جاری ساخت برف نیست بلکه خون است.
اگر دل رفیقمان را این چنین وحشیانه سرد و گرم کردیم باید منتظر باشیم تا بشکند و دلی که شکست را اگر به بهترین بندن هم بدهی آخرش نمی تواند اثر شیرین کاری ات را محو کند.
موقعیت سنجی کنیم اگر قصد شوخی داریم اگر حرفی سخنی نصیحتی یا تکه ای گوهر بار میخواهیم بار کسی کنیم، بدانیمش بشناسیمش بسنجیمش بالا و پایینش بکنیم، سبک سنگین بکنیم، دو سه بار کلام را در دهان بچرخانیم و تفتش دهیم، به عواقبش فکر کنیم و بعد پرتش کنیم بیرون تا در آخر پشیمان نشویم! گاهی با یک شوخی یک کلمه ای چنان در وجود یک نفر قندیل می بندد که برای آب کردنش تو را به آتش دوزخ گرم می کنند! اصلا انگار اصل جهنم هم بر همین پایه است مسبب سرمای دل افراد را آنقدر با آتش گرم می کنند تا کاردستی اش آب شود .
مواظب قندیل ها مان باشیم، زندگی مان را به آتش نکشند، شاید بهار و تابستان زندگی قشنگ تر از این زمستان قلابی باشد./پ


از روزی که تصمیم به نوشتن در اینستاگرام گرفتم با خودم عهد بستم در پی رخداد متن منتشر نکنم! عقیده دارم خیلی از مطالب نوشته شده در پی رخداد برای جذب مخاطب است. ولی هرچه کردم این بار را نتوانستم، انشاءالله از این به بعد.
طراحی مشتری ها روی دستم مانده بود و تا ساعت 3 بیدار بودم،‌ بلاخره به هر زحمتی بود کار را به یک سرانجامی رساندم و چشمانم را بستم!
صبح ساعت 9 بود که با زنگ یکسرهِ گوشی از خواب بیدار شدم! چه شده مگر سر آوردند! چاپ خانه بود! تلفن را بدون سلام جواب دادم:
-بفرمایید؟
- تا الان 7 تا طراح طرح هاشون برای سردار را فرستادند تو چیزی نداری؟
- نه!
-یاعلی!
گوشی را طبق عادت برداشته و اینستاگرام لعنتی را باز کردم، نیمچه شعوری دارد کسانی را که برایشان اهمیت قائلی زودتر نشان می دهد، استوری را باز کردم، عکس حاج قاسم بود. خستگیِ خواب از چشمانم در نرفته بود گفتم حتما فتحی دیگر در منطقه داشته و باز استوریش کردند، رفتم استوری بعد، ولی دلم صاف نشد! بگذار ببینم چه نوشته! برگشتم و خواندم:
(و صبحی که با نبود شما آغاز می شود!)
در کسری از ثانیه چنان خاطرات با قدرت از مقابل چشمانم رد شدند که نفهمیدمشان! ولی از همه قوی ترش پدرم بود، مدام قامت پدرم در مقابل چشمانم می آمد! مرید حاج قاسم است (شاید بود) شور و شوق و شعفی که در چشمان و لبانش هنگام بیان خاطره دیدار حاج قاسم دیده بودم فقط قابل مقایسه با اشتیاقش به حضرت آقاست! خیلی نگرانش شدم ولی استوارتر از اینهاست.
برای شرکت در نمازجمعه از دانشگاه بیرون رفتم در راه برای خودم زمزمه می کردم (آقا مبارکت مالک شهید شد) بغض گلویم را با درخت های بدون برگ و جوی آب روان خیابان فلسطین تقسیم می کردم، به تقاطع فلسطین انقلاب که نزدیک شدم صدای قرآن به گوشم خورد گفتم دم دوستداران ولایت گرم! سه قدم جلوتر فهمیدم رفقای بسیج دانشگاه خودمانند!
مهدی را در وضعیت بسیار آشفته ای دیدم! خیلی برایم عجیب بود! مگر پدر از دست داده ای پسر؟ در آغوشش گرفتم ناگهان بغضش ترکید و زار زار گریست هرچقدر خواستم استوار بمانم نشد پا به پایش گریسته و شانه اش را می بوسیدم! در ذهنم دیدار دانشجویان با حضرت آقا زنده شد، وقتی که هنگام خروج #سردار وارد می شد. آنچنان به سرعت خودم را به ایشان رساندم که محافظش ترسید! به سمت دستش خم شدم تا از روی اردات ببوسم ولی دستش را عقب کشید و در آغوشم گرفت سهم من بوسه بر شانه اش شد و او بود که با بوسه بر پیشانی ام پیروز شد.
محافظش جدایم کرد و من خیره به عقیق دستش ماندم .
.شکر خدا عقیق تو را ساربان نبرد.


در چند روزی که نمی نوشتم ۱۵ فالور به فالور هایم اضافه شده و پروفایل ویزیتم ۲۸۰ باقی مانده، یعنی از نظر اقتصادی ننوشتنم به صرفه تر از نوشتن است! ولی آن چیزی که حال دل را خوب می کند نوشتن است:-)
.
.
.
شما فرض کن می روی مغازه حال خوب فروشی و یک کیلو حال خوب می خری، می آوری خانه، حال خوب ها را پرت میکنی در حوض آبی وسط حیاط،‌ قلوپپ می روند تا ته حوض و دوباره می آیند روی آب، پس از مدتی حال های خوب را در یک سینی مسی جمع می کنی می گذاری ایوان،‌ زیرانداز طرح لیلی و مجنونت را پهن می کنی کف ایوان یک پتو پلنگی هم رویش می اندازی که نشیمنگاهت کمی نرم تر شود دوتا پشتی هم می اندازی تنگ دیوار که لم بدهی! به همین سادگی! از داخل آشپزخانه چاقو زنجان می آوری و رادیو را روشن می کنی تا جان بدهد به تن بی جان خانه "مرغ سحر ناله سر کن" می روی دستانت را می گذاری روی چشمان عزیزت "من می گویم مادرم شماهم بگویید منظورش مادرش بود" اگر با پای خودش آمد که می آوریش در حیاط اگر نه بغلش می کنی و به زور می آوریش! صدای فواره کوچک حوض را یادم رفت! آن را هم خودتان یک جای متن بگنجانید! اگر دختر هستید و احساسی صدای بلبل و قناری گوشه طاقچه را هم اضافه کنید اگر نه کفایت می کند!‌ می نشینید کنار هم دیگر و حال های خوب را پوست می گیرید و می خورید :-)
.
.
.
دیدید حال خوب چقدر ارزش داشت من که حاضرم ضرر اقتصادی هم بکنم ولی حال خوب را داشته باشم.
شما واقعاً نمونه اید !!‌! اگر می توانستم همین الان درجا ۱۰۰ تا از شما می دادم و یک یونس می گرفتم می گذاشتم جایش، نَفْس حضورش در اینستاگرام هم مایه برکتی بود برای انقلاب و هم می آمد یکی دوتا کامنت می گذاشت زیر پست پسر عمویش و کمی دلش را شاد می کرد! آخر لامصب ها نباید بپرسید تو این همه مدّت است متن نمی نویسی چت شده است؟ کدام ور رفته ای؟ زنده ای، مرده ای؟ از فالور هم شانس نیاوردیم! بروید از فالورهای همسایه یاد بگیرید انقدر کامنت می گذارند زیر پست همسایه و آنقدر پیگیر همسایه هستند که همسایه را حول بر می دارد نکند کسی هست !!!‌ نوشتن با کیبورد لبتاب قشنگتر از نوشتن با کیبورد گوشی ست !‌ امشب این مهم را کشف کردم! با لبتاب می توانی چشم هایت را ببندی و خودت را جای دیگر تصور کنی! نوشتن با چشم بسته در موبایل انصافاً سخت است! ولی با هرکدام که انتخاب کنی می توانی در کنار نوشتنت آهنگ پلی کنی و لذت ببری به من باشد می روم در سایت مسترتهران سرچ میکنم #چشم و گوش می دهم!‌ هرچه که بود.
شما چه آهنگی گوش می دهید؟


فرض کنید ارّه ای تیز و بُرَّنده را که ساخته شده از ناب ترین ف موجود در جهان است و ترکیب تیغه هایش با الماس مرغوب آفریقا به بُرَّنده ترین شی موجود در دستان بشر تبدیلش کرده است!
خب حالا بشینید روش!!!! بله درست شنیدید!
بشینید روی اره:
نه پس میتوان رفت
نه پیش
هیچ کار نمی توانید بکنید
کوچکترین حرکت همانا و پاره شدن همانا
چه کار می شود کرد جز دعا؟
.
.
.
شده وضعیت امروز ما نسبت به دولت تدبیر و امید
دمشان گرم واقعاً
در هر ضمینه ای بد کار میکنند به کار رسانه ای که می رسد ولی سنگ تمام گذاشته اند
فضا را جوری پیش برده اند که اگر بگویم دولت آفرین بر شما بخاطر فلان موضوع آقایون می‌گویند خجالت نمی کشید؟ با این وضع مردم از چه دولتی دارید حمایت می کنید؟
اگر بگویم دولت افتضاح است و مثل خر در گل گیر کرده بازهم آقایون انگشت اتهام را میکنند در چشممان که خجالت بکشید شما دارید زیر پای دولت را خالی میکنید!
.
.
.
اعتراض کنیم اگر شانس بیاریم و اتهام اغتشاش بهمان نزنند میگویند شما در زمین دشمن بازی می کنید ( را به استعفا سوق می دهید) خب پس چه کنیم؟ بشینیم تا ذره ذره کولبر هایمان تمام شوند؟
اگر هم با سیلی صورتمان را سرخ نگه داریم که می گویند وصل هستند.! .
.
.
خب زیبا نیست؟ جوری زمین را چیده اند که تنها یک گزینه باقی می ماند: (خفه شدن) حالا به این شدت که بیان نمی کنند کمی احترام هم برایمان قائلند. درست است که نماز نمی خوانند و روزه نمیگیرند ولی دیگه افطاری را که میخورند ناسلامتی مسلمان اند!
.
.
.
بدبختی امروز ما ولی از دوجا نشأت می گیرد : یک سرچشمه اش زیر کوه شورای نگهبان است که چرا باید همچین آدمی را تایید می کرد اصلاً؟ که حالا ما را روی اره بنشاند و گه گداری هم تکانی بهمان بدهد تا جلو عقب شویم.
احتمالا با خود نیز می گویند: ما از چیزی خبر نداشتیم سپردیم دست مردم که خودشان هر وقت صلاح دیدند انجام دهند (رای بدهند) ما فقط گزینه اش را تایید صلاحیت کردیم. اصلا خبر نداشتیم، صبح جمعه پاشدیم دیدیم که رای آورده
یکی دیگر هم از رشته کوه و سلسله چشمه های مجلس شورای اسلامی، آن وقتی که در رای دادن به قوم مردم فکر کردیم نه به غم مردم، به تخلصش نگاه کردیم نه به تخصص، به تملقش رای دادیم نه تعهد، به تجملش توجه کردیم نه به تقید آن موقع بود که چشمه ها جوشان شد و سیل به راه افتاد و مملکتی را در خودش غرق کرد.
.
.
.
! خواهشا این دفعه را دقت کنیم در رای. ! بله میدانم !از برم !نمیخواهد تکرار کنید: شورای نگهبان را حضرت آقا نصب میکند! ولی اینها که معصوم نیستند! /پ


این متن را در حالی می خوانید که نویسنده متن برای راه رفتنِ هنگام نگارش، نمازخانه خواهران دانشگاه را انتخاب کرده است، از نکات جالب می‌شود به این اشاره کرد که آنها هم به سمتی نماز می‌خوانند که ما می خوانیم، یا از جاکفشی ای استفاده می کنند که ما مشابه اش را، از سمت برادران فقط چند باند(صوت) کمتر دارد که احتمالاً نیازی به آن ندارند، برای خود من بجز وقت شور و هرولهِ هیئت دیگر کاربردی نداشته! یکسری آپشن نیز دارند! مثلاً چراغ کل نمازخانه از اینجا خاموش و روشن می شود یا یکسری کمد کلید دار نیز دارند که خدا می داند داخلش چه پنهان کرده اند! تعدادی چادر نیز این وسط افتاده که تا کردنش اضطراب قشنگی داشت! هر لحظه احتمال می دادم یکی از دخترها بیاید داخل داد بزند مگر حیا نداری چرا به چادر نامحرم دست میزنی؟ جنس و رنگ پارچه اش مرا یاد لحاف و پتوهای خانه مادربزرگ می انداخت! از اینجا یک راهِ در رو به سلف(برادران) نیز دیده می شود! احتمالاً برای وقتی ست که کسی سیمش وصل شده و روحش در نمازخانه دانشگاه نمی گنجد، دیوار هایش صدای قال قال های بین دو #نماز را فریاد میزند و ستون میانه اش تداعی کننده نوای غضبناک آقای جمال است که: خواهران سکوت را رعایت کنند! خوب که دقّت می کنم یک معضل دیگر به چشم می‌خورد! دستگاه پخش کننده بوی خوش (:|) ندارند! واقعاً!؟ پس با پاهای نمازگزاران عزیز که رایحه اش از هزار گوجه گندیده سحرآمیزتر است چه می کنند؟ شاید پاهایشان اصلاً قابلیت تولید بوی نامطبوع ندارد! اگر اینگونه باشد جفای مطلق است! حتی اگر حضرت پروردگار در نسخه آزمایشی این ویژگی زیبا را در پای ما مردان قرار نداده می توانست در آپدیت های بعدی اضافه کند! فمنیست ها باید درباره این مقوله توضیحات خود را ارائه دهند!
ادامه متن را از نمازخانه برادران می نویسم! هیچ تفاوتی نکرد! انتظار داشتم منقلب شوم یا حداقل کمی مردانه ام بیشتر شود ولی فقط سردم شد که دلیلش هم پنجره هایی به این بزرگی ست! اینجا ولی آشناتر است، پر است از خاطره های بیاد ماندنی، از استراحتی که با امین و سپهر قبل از مصاحبه داشتیم(روز اول دانشگاه) بگیر تا هیئت ها و توسلات و مناجات، از دیوار هایش صدای خُر و پوف بچه های تهران که بین دو کلاس استراحت می کنند سرازیر است، اصلاً انگار نه انگار! شورش را در آورده اند! هرچه اصرار می کنیم که بیاید در خوابگاه میزبان تان باشیم گوش نمی دهند (روی حرفم با خوش سیما ها ست) پارادوکس هایش ولی از همه زیباتر است اینجا پر است از ناله های روضه کوچه بنی هاشم تا تکبیرهای نماز وحدت، البته هر دو کمرنگ شده که عزم ما را می طلبد / پ


به نام خدا
سلام
امروز وقتی از بروجن برگشتیم من زیباترین کادوی امسالم را دریافت کردم.
خواهرم که ۸ سال دارد برای من یعنی برادر خود یک کاردستی زیبا درست کرده و هدیه داد.
خواهرم برای ساخت این کاردستی از چوب بستنی و کاغذ و مداد رنگی و چسب استفاده کرده بود.
من این پست را برای خواهرم می نویسم.
من او را خیلی زیاد دوست دارم.
خواهرم روی کار دستی اش با خط خود نوشته بود: داداش جان دوست دارم.
من هم او را دوست دارم.
ما در خانه همیشه باهم دیگر بازی می کنیم.
بازی مورد علاقه ما منچ است.
در منچ او همیشه رنگ سبز را بر می دارد.
ما قبلاً باهم دیگر فوتبال بازی می کردیم.
امروز هم با کامپیوتر فوتبال بازی کردیم.
من خوشبخت ترین برادر دنیا هستم، چرا که قشنگ ترین دختر دنیا خواهر من می باشد.
خواهر من می خواهد وقتی بزرگ شد دکتر بشود.
من برای او آرزو دارم بهترین دکتر ایران بشود.
ما برادر ها باید هوای خواهرها را داشته باشیم، چرا که در جامعه امروز دخترها جای پیشرفت کمتری دارند.
من قول می‌دهم همیشه در کارهایش به او کمک کنم.
هدیه او برای من خیلی با ارزش بود زیرا با دست خود ساخته بود.
برای اینکه آینده بهتری داشته باشیم خودمان باید دست به کار شویم.
ما می توانیم با درس خواندن ایران بهتری برای همه دخترها و پسرها درست کنیم.
ما می توانیم. خدانگهدار / از طرف داداش


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها